دلتنگ بودم، خسته، گویی کوله بار غم بر دوشم بود. دلم هوای حرم و حریم یار کرده بود. دوستان همه برای کربلا بلیت گرفته بودند و قرار بود 24 اسفند ماه حرکت کنند، اما من اجازه رفتن نداشتم و دلم هر لحظه می سوخت ناامید و دلشکسته بودم، آخر همه قرار بود بروند جز من و هر لحظه که تاریخ به 24 اسفند نزدیکتر می شد بیشتر قلبم به درد می آمد اما چون خانواده ام گفتند که ما هم می رویم مشهد، کمی آرام شدم ولی وقتی رفته بودند بلیت بگیرند نبود و برای اصفهان گرفته بودند. وقتی شنیدم که قرار شده همگی به اصفهان برویم تمام وجودم نالید. گفتم اگر پاهایم را بشکنید نمی روم. یا می رومم مشهد و یا تنها در خانه می مانم. خلاصه بلیت خودم را به کس دیگری دادم و من ماندم و سرنوشتی که چه خواهد شد.
همان روز حالم خیلی دگرگون بود بعد از اینکه در خانه تنها شدم، شروع کردم به شدت گریه کردن. خیلی خسته بودم. خسته از خودم و از تمام چیزهایی که مرا از کسی که دوستش دارم دور می کرد.
همان طور فریاد می کشیدم و ناله می کردم که یک لحظه کسی در درونم ندا زد به آقای یکتا زنگ بزن من ایشان را ندیده بودم اما تعریفش را از بچه های امداد شنیده بودم. با گریه و آه پر از درد گوشی را برداشتم و تماس گرفتم وقتی صدای گریه ام را آقای یکتا شنید کمی برایم حرف زد تا آرام شوم اما من همین طور اشک می ریختم، در حین صحبت هایش باز کسی این جمله را بر زبانم جاری کرد و من بدون اینکه به حرف خود فکر کنم گفتم مرا با خودتان به شلمچه ببرید و فقط این جمله شروع مسافرتی بود که به ظاهر یک هفته بود اما 25 روز طول کشید مسافرتی که هر لحظه اش برایم خاطره بود و دوست داشتم تمامی لحظات این سفرم را برایتان مکتوب می کردم اما...
من اصلاً در فکر مسافرت جنوب نبودم دلم هوای مشهد مقدس را کرده بود. هرچند تا به حال به مناطق جنوب نرفته بودم و همیشه این حس را داشتم که هیچ وقت آنجا را نخواهم دید و باور نمی کردم که... اما من عازم مناطق بودم با کاروان دانشگاه شهر ری تهران.
مسافرتی که نه تنها برای دیدن جنوب بلکه راهی مشهد و قم نیز شدم، اما اینکه چطور شد که من یک دختر تنها، 25 روز در سفر بودم همه و همه خاطره ای دل انگیز بود که هیچ وقت فراموش نخواهم کرد، چرا که هر لحظه به خاطرم می آید ناخودآگاه اشک در چشمانم حلقه می زند و دلم تنگ می شود. با هر کس که آشنا می شدم برایشان سؤال بود که چطور تنها 25 روز برای خودم هزاران سؤال که جواب همه پیش مولایم مهدی و زهرا و شهدا بود و جوابی برای هیچ کس نداشتم.
حتی از آقا خواسته بودم خودش همسفرم را در این مسافرت انتخاب کند و من با بهترین دوستان آشنا شدم و اینها همه لطف آقا بود که من به وضوح وجود او را چشیدم.
من 22 اسفند ما به سوی تهران حرکت کردم ولی کربلای دوستان لغو شد؛ و من باید یک روز میهمان ستاد راهیان نور تهران می شدم تا 24 اسفند حرکت کنم خلاصه بعد از 4 روز که همراه کاروان شهر ری بودم و از مناطق دیدن کردم به هویزه رسیدم در آنجا مسئول کاروان مرا صدا کرد و گفت: به ما سفارش شده که دست تو را در دست فرمانده خانم اخباری بگذاریم و از اینجا به بعد از ما جدا خواهی شد.
قرار بود یک شب ممیهمان شهدای هویزه باشم، اما 10 روز بود که من هنوز در هویزه بودم. سال تحویل برای اولین بار کنار شهدا و در محضر عالم عارف استاد صمدی آملی بودم. که خیلی برایم دلنشین بود.
آن شب، شب عجیبی بود، شبی که عطر خون شهیدان در آن فضا پیچیده شده بود و حال و هوای خاصی در مزار حاکم شده بود.
شب آخری بود که در هویزه بودم، اما خود نمی دانستم، برق هویزه رفته بود و همه جا تاریک بود و فقط چند تا شمع کنار مزار شهدا روشن بود، باران که گویی دلتنگ بود به آرامی می بارید، شب غریبی بود، غربت شهدای کرخه و هویزه به راحتی دیده می شد یک حال و هوای عجیبی بودو من خیلی دل شکسته بودم حالم اصلاً خوب نبود با تمام دردی که در بدنم احساس می کردم به بیرون رفتم تا کمی در آن تاریکی و خلوت و سکوت غم انمگیز با شهید علم الهدی زمزمه کنم به آرام و سختی قدم می زدم و اشک می ریختم، دوست داشتم آن لحظه تمام نمی شد.
خود را در گوشه ای پنهان می کردم تا کسی مرا نبیند تا شاید کمی...
اما یک لحظه متوجه شدم که خادمان شهدا با چراغ موبایل به دنبال من هستند، گویی فرمانده در آن تاریکی حس کرده بود که من نیستم و نگرانم شده بود، مرا که دیدند پیشم آمدند و گفتند کجایی، فرمانده جوش تو را می زند زود برود اسکان، اما من حال اسکان رفتن را نداشتم کمی باز قدم زدم و بعد رفتم، هنوز آرام نبودم گریه امانم نمی داد دنبال بهانه ای بودم که بلند گریه کنم، داشتم خفه می شدم اما کسی نمی دید، گوشه اسکان نشستم یک دستم طرف قلبم و دست دیگریم طرف معده ام، سرم را پایین انداخته بودم و به شدت گریه می کردم، فرمانده وقتی مرا در آن حال دید بیشتر نگران شد گفت بیا برویم امداد. مگر من می توانستم حرف بزنم. هرچه می گفت اشک می ریختم. چند تا از خواهرهای خادم دورم حلقه زدند تا مرا آرام کنند اما نمی شد و من حالم بیشتر خرابتر می شد در آن لحظه صدایی آشنا مرا به خود خواند صدای علم الهدی بود که در درونم به آرامی نجوا می کرد. بیا در کنار قبر من بنشین تا آرام شوی وقتی صدایش را شنیدم نتوانستم لحظه ای صبر کنم، پا برهنه، با آن حالی که داشتم به طرف در رفتم در قفل بود به سرعت قفل را درآوردم و به زمین کوبیدم.
من به طرف مزار و خادمین به دنبال من که مانع رفتن من بشوند ولی من با عجله به سمت سید می رفتم که در وسط حیاط فرمانده مرا در آغوش گرفت و گفت: کجا پابرهنه، هوا سرده، بدتر می شوی، مرا به سختی در آغوش نگه داشته بود. اگر رهایم می کرد به زمین می افتادم او صدایم می کرد اما نمی توانستم به او بگویم، ناگهان فرمانده گفت: خیالم راحت شد فردا می روی مشهد، وقتی این جمله را شنیدم دیگر نتوانستم تحمل کنم گفتم: تو رو خدا ولم کن بذار برم، با التماس از او جدا شدم، به طرف مزار رفتم پاهایم سبت شده بود نمی دانم خودم را چطور به قبر سید رساندم همین که رسیدم، روی قبر دراز کشیدم و با صدای بلند گریه کردم نه کسی را دیدم و نه صدای کسی را می شنیدم فقط برایش حرف می زدم و اشک می ریختم، اما لحظه ای بعد شهید علم الهدی مرا به حدی آرام کرد که سکوت در مزار حاکم شد. همه فکر کردند که دیگر تمام کردم، کنارم آمدند و صدایم می کردند، اما صدایی از من شنیده نمی شد، گویی سید دستش را بر سینه ام گذاشته و فشار می داد، تمام قلبم درون قبر رفت و برگشت و آرام شد، به آرامی اشک و آه.
و من با آرامشی خاص فردا عازم مشهد مقدس بودم. چیزی که باور نمی کردم. آن شب گویی مانند شب آخر شهدا بود که کنار هم می نشستند و با هم شوخی می کردند و می خندیدند و من که هر لحظه گریه می کردم و بچه ها جز سکوت و اشک از من ندیده بودند بعد از اینکه شهید علم الهدی ارامش خاصی به من بخشید با خادمین شوخی می کردم و می گفتم: بچه ها امشب نخوابید، بیشتر مرا نگاه کنید، دیگر فردا من نیستم دلتان برای من تنگ می شود و آنها می خندیدند و می گفتند: بچه ولمان کن، خسته ایم، بگذار کمی بخوابیم، آن شب تنها شبی بود که من در هویزه تا صبح به آرامی بدون درد و غم و اشک خوابیدم.
معبر
نظرات شما عزیزان: